فاطمه الزهرا

  • خانه 

کسب حاجات

16 آذر 1399 توسط مهناز مسن آبادی

اگردانش گفتند: آیت الله حق شناس به طور معمول با سه عمل حاجت های مادی و معنوی خود و دوستانش را می گرفت:

?با چله ی زیارت عاشورا
?روضه و اشک بر شیر خواره سیدالشهدا حضرت علی اصغر(ع)
?با تمرکز و مراقبه بر حضور قلب در نماز های واجب و دعای بعد از آن

 نظر دهید »

نکته

16 آذر 1399 توسط مهناز مسن آبادی

اگه دیدی توی زندگیت داری تلاش میکنی که خوب باشی ولی خب هی زمین میخوری

اصلااا ناراحت و نا امید نباش?

تو دقیقا داری راه رو درست میری. درستش همینه اصلا.?

❌هیچ وقت احساس گناه و نا امیدی نکن.

? قرار نیست که تو حتما پیروز بشی

? اصلا گاهی وقتا خدا نمیذاره که آدم در مبارزه با نفساش پیروز بشه(خیلی مهم)

? چون اکثر مواردی که انسان در مبارزه با نفسش پیروز میشه دچار “عجب و تکبر” میشه که خیییلی بدتر از هر گناهی هست.

?پس همیشه فکر و ذکرت این باشه که در مسیر بندگی خدا باشی و هر کاری رو “به نیت عبد شدن” انجام بدی.

با همین فرمون بری جلو قشنگ تا دل بهشت خواهی رفت…

نوش جونت..

 نظر دهید »

حکمت ۲۰۷

16 آذر 1399 توسط مهناز مسن آبادی

إِنْ لَمْ تَکُنْ حَلِیماً فَتَحَلَّمْ; فَإِنَّهُ قَلَّ مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْم إِلاَّ أَوْشَکَ أَنْ یَکُونَ مِنْهُمْ

اگر بردبار نیستی خود را بردبار جلوه بده ، زیرا کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و به زودی یکی از آنها نشود

#امام_علی_علیه_السلام

?نهج_البلاغه_حکمت207

 

 نظر دهید »

آن شش نفر

16 آذر 1399 توسط مهناز مسن آبادی

گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.

1⃣به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟»
گفت: «عقل.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز.»

2⃣از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل.»

3⃣از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا.»
پرسید: «جایت کجاست؟»
گفت: «چشم.»

4⃣سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل می‌رود.»

5⃣از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسید.
گفت: «دل.»
پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»

6⃣از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: «طمع.»
پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»
گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»

 نظر دهید »

با خدا قهرم

13 آذر 1399 توسط مهناز مسن آبادی

?باخدا قهرم!

یکبارحرف از نوجوان ها و اهمیت به نماز بود.ابراهیم گفت:زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم.شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم.به محض اینکه خوابم برد،در عالم رویا پدرم را دیدم!

درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد.روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.

?کتاب سلام بر ابراهیم

 1 نظر
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 22
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

فاطمه الزهرا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس